حرف های آخر سال...
سلام دخترکوچولوها " گندم های هفت سین به گندم های آسیاب گفتند : قصه ی ما گرچه نان نداشت ، ولی پایانی سبز داشت ." آخر زمستونه ومن باز به سرم زده براتون از گذشته ها بنویسم ، شاید هم از آینده ها نوشتم و شاید هم از همین امروز ... این ساعت ... الان ! بزارید بنویسم بعد خودتون می تونید بگید چه زمانیه ... شاید مال سالهای از دست رفته ی ده ی سوم زندگی منه که بعدها شما ها بهش پی می برید . آره شما دختر کوچولوها که امروز حتی از دنیا هم خبر ندارید. آخر زمستونه و من توی ذهنم آروم آروم دارم بهار تازه ای که در راهه رو تصور میکنم... بهار امسال چطور می تونه باشه دخترا ؟ با اینهمه مشغله ... با اینهمه واقعیت سخت دنیای آدمها ... بهار...
نویسنده :
مامان تو
22:10